... چند قدم بیشتر با او فاصله نداشت و شاید همین چند قدم، همان فاصله طولانی، بین اکنون و گذشتهای نه چندان دور بود. فاصلهای به اندازه چند ماه، که خیلی هم دور نبود. اما مثل درهای عمیق و ژرف و بیانتها مابین آنها قد علم کرده بود و حالا او در یک طرفش قرار داشت و ارسلان سوی دیگرش. به خوبی میتوانستند یکدیگر را ببینند اما رد شدن از آن فاصله و یا حتی برگشت به گذشته، غیرممکن مینمود... به چی نگاه میکنی؟ من فقط یه قاب عکس خالیام...