از تو گفتن و چه چیز بهتر از، از تو گفتن. تنهاییات مثل غروب قریه دلگیر است، وقتی که میخندی، حس میکنم اندوه دنیا را درون خندههایت میهمان داری، یا در میان باغ چشمهایت گلهای حسرت ارمغان داری، میدانم آن انگشتهای شعلهور از قله نور آتش آورده است. میدانم از سازت نوای سبز گندمزار میریزد و از بوم نقاشی در کوچههای رنگ، عطر آشنای نور میخیزد، اما آیا در این شهر جنونآباد، دستی برایت از درخت مهربانی میوهای چیده است؟