درسا
از تو گفتن و چه چیز بهتر از، از تو گفتن. تنهاییات مثل غروب قریه دلگیر است، وقتی که میخندی، حس میکنم اندوه دنیا را درون خندههایت میهمان داری، یا در میان باغ چشمهایت گلهای حسرت ارمغان داری، میدانم آن انگشتهای شعلهور از قله نور آتش آورده است. میدانم از سازت نوای سبز گندمزار میریزد و از بوم نقاشی ...
قاب عکس خالی
... چند قدم بیشتر با او فاصله نداشت و شاید همین چند قدم، همان فاصله طولانی، بین اکنون و گذشتهای نه چندان دور بود. فاصلهای به اندازه چند ماه، که خیلی هم دور نبود. اما مثل درهای عمیق و ژرف و بیانتها مابین آنها قد علم کرده بود و حالا او در یک طرفش قرار داشت و ارسلان سوی دیگرش. ...