۲۱ رمان
هوشنگ مرادی کرمانی در سال 1323 در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد استان کرمان متولد شد. تا کلاس پنجم ابتدایی در آن روستا درس خواند و همراه پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کرد. مادرش از دنیا رفته بود و پدرش دچار نوعی ناراحتی روانی-عصبی شده بود و قادر به مراقبت از فرزندش نبود. از همان سنین کودکی به خواندن علاقه خاص داشت و عموی جوانش که معلم روستا بود در این علاقه بیتاثیر نبود. پس از تحصیلات ابتدایی به کرمان ...
تنور و داستانهای دیگر
نگاه کن، ببین خودش را به چه روزی انداخته. همه اینها از طمع روزگار است. خوب، مرد، میگفتی زنی بیاید برایت نان بپزد. حالا دو تا نان هم مزد دستش را میدادی، یا تکهای نان بچهاش میخورد. بهتر از این بود که این بلا را سر خودت بیاوری و از زمین و آسمان خجالت بکشی.
نازبالش
روی نازبالش 5 تا تخم درشت کدو تنبل بود. تخمهها را عین علامت سوال چیده بود اینجوری (؟). تخمهفروش نازبالش را روی دو دست گرفته بود ، ایستاده بود کنار خیابان. انتظار میکشید آدم خوبی پیدا شود هزار تومان بدهد و یکی از آن تخمهها را بخرد و بخورد.
مهمان مامان
توی کوچه جا به جا «سرعتگیر» درست کرده بودند. بالشتکهایی از سطح کوچه بالا آمده بود. امیر فرمان را سفت چسبیده بود. ژیان از سرعتگیرها بالا میرفت، میافتاد پایین، درق و دروق تلق و تلوق صدا میکرد.
ـ خدا کند ماشین مردم نشکند.
ته خیار
پیرزن بلند و لاغر پایش را به زمین میکشید و میرفت. به «مستراح عمومی» اشاره میکرد و میگفت:
بفرمایید، دهانتان را شیرین کنید.
زنی که دست دختر بچهای را میکشید. رسید به پیرزن لاغر.
پیرزن گفت:
بفرمایید دهانتان را شیرین کنید. منزل خودتان است.
شما که غریبه نیستید
مار آرام آرام روی تیره پشتم میخزد و بالا میآید. هیچ کاری نمیتوانم بکنم. هیچ کاری نمیکنم. تسلیمم. مار روی شانههام میخزد. آهسته آهسته، یواش یواش، تن لیزش را بالا میکشد. سر مثلثیاش را روی مهره گردنم میگذارد. یکهو داد میکشم. داد میکشم. کسی تکانم میدهد. چشم باز میکنم. دهها چشم میبینم. چشمها و صورتهای کوچک و لاغر.