۲۱ رمان
هوشنگ مرادی کرمانی در سال 1323 در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد استان کرمان متولد شد. تا کلاس پنجم ابتدایی در آن روستا درس خواند و همراه پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کرد. مادرش از دنیا رفته بود و پدرش دچار نوعی ناراحتی روانی-عصبی شده بود و قادر به مراقبت از فرزندش نبود. از همان سنین کودکی به خواندن علاقه خاص داشت و عموی جوانش که معلم روستا بود در این علاقه بیتاثیر نبود. پس از تحصیلات ابتدایی به کرمان ...
قاشق چایخوری
استاد، از راهرو، از میان همهمه و سلام سلام دانشجوها، کیف به دست، میرفت. دلنشین دوید، راهش را بست، روبهرویش ایستاد:
- سلام آقای دکتر.
- سلام جانم، فرمایش؟
- استاد، شما طوطی خانم یادتان هست؟
استاد نرمه گوشش را با دو انگشت مالاند. چشم تنگ کرد، لبهاش را جمع کرد. لب پایین را گذاشت لای دندانهاش، کمی فشار داد. ...
ته خیار
پیرزن بلند و لاغر پایش را به زمین میکشید و میرفت. به «مستراح عمومی» اشاره میکرد و میگفت:
بفرمایید، دهانتان را شیرین کنید.
زنی که دست دختر بچهای را میکشید. رسید به پیرزن لاغر.
پیرزن گفت:
بفرمایید دهانتان را شیرین کنید. منزل خودتان است.
شما که غریبه نیستید
مار آرام آرام روی تیره پشتم میخزد و بالا میآید. هیچ کاری نمیتوانم بکنم. هیچ کاری نمیکنم. تسلیمم. مار روی شانههام میخزد. آهسته آهسته، یواش یواش، تن لیزش را بالا میکشد. سر مثلثیاش را روی مهره گردنم میگذارد. یکهو داد میکشم. داد میکشم. کسی تکانم میدهد. چشم باز میکنم. دهها چشم میبینم. چشمها و صورتهای کوچک و لاغر.
نازبالش
روی نازبالش 5 تا تخم درشت کدو تنبل بود. تخمهها را عین علامت سوال چیده بود اینجوری (؟). تخمهفروش نازبالش را روی دو دست گرفته بود ، ایستاده بود کنار خیابان. انتظار میکشید آدم خوبی پیدا شود هزار تومان بدهد و یکی از آن تخمهها را بخرد و بخورد.
قصههای مجید
مجید این قدر حرف نزن. رودههات باد میکنه،ها! آدمی که زیاد حرف میزنه به چرت و پرت میافته. وای کلهام، پکید! از بس حرف زدی و قصه بافتی خسته نشدی؟ مگر کله «چغوک» خوردی؟ بسه دیگه. بلند شو. برو پی کارت. چشم، رو دو تا چشمم. آها، دهنم را بستم قلمم رو هم گذاشتم تو جیبم، خوبه بیبی؟ راضی شدی؟