توی کوچه جا به جا «سرعتگیر» درست کرده بودند. بالشتکهایی از سطح کوچه بالا آمده بود. امیر فرمان را سفت چسبیده بود. ژیان از سرعتگیرها بالا میرفت، میافتاد پایین، درق و دروق تلق و تلوق صدا میکرد.
ـ خدا کند ماشین مردم نشکند.
۲۱ رمان
هوشنگ مرادی کرمانی در سال 1323 در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد استان کرمان متولد شد. تا کلاس پنجم ابتدایی در آن روستا درس خواند و همراه پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کرد. مادرش از دنیا رفته بود و پدرش دچار نوعی ناراحتی روانی-عصبی شده بود و قادر به مراقبت از فرزندش نبود. از همان سنین کودکی به خواندن علاقه خاص داشت و عموی جوانش که معلم روستا بود در این علاقه بیتاثیر نبود. پس از تحصیلات ابتدایی به کرمان ...
خمره
بچهها دور خمره جمع شده بودند. هر کدام حرفی میپراند:
ـ از بس این بیچاره را اذیت کردند، دلش از غصه ترکید.
ـ شب تنها بوده، گرگ آمده سراغش، از ترس زهره ترک شده.
ـ نه بابا، از بس آب خورده، ترکیده...
مثل ماه شب 14
نخل
نخل مراد، تو آبادیشان، حسابی پا گرفته بود. بزرگ و بزرگ میشد. تنهاش کلفت میشد و شاخ و برگش زیاد. سبز سبز، شاداب، زمستان و تابستان. با سرما و یخبندان اخت شده بود. هر چند خرما نداشت. عجیب بود مردم آبادی جور دیگری بهاش نگاه میکردند. مثل سرو. پر از افسانه که دهان به دهان میگشت، مقدس.
قاشق چایخوری
استاد، از راهرو، از میان همهمه و سلام سلام دانشجوها، کیف به دست، میرفت. دلنشین دوید، راهش را بست، روبهرویش ایستاد:
- سلام آقای دکتر.
- سلام جانم، فرمایش؟
- استاد، شما طوطی خانم یادتان هست؟
استاد نرمه گوشش را با دو انگشت مالاند. چشم تنگ کرد، لبهاش را جمع کرد. لب پایین را گذاشت لای دندانهاش، کمی فشار داد. ...