دایره زنان تنگتر شد. نخستین شعلههای آتش بلند شد. صدای ترق ترق لاکالکل صندلیهای عتیق بلند شد. زنها از پشت عینکهای آفتابیشان وایلدر را خیرهخیره نگاه میکردند، انگار کار سختی که کرده بودند اشتهای آنها را برانگیخته بود. و بعد همه با هم، از ته جیبهای بزرگ پیشبندشان چیزی بیرون آوردند. در دستهای خونآلود همهشان کارد بود، کاردهایی با تیغه باریک. اکنون وایلدر خجولانه اما خوشبخت، تاتیکنان به راه افتاد تا با مادران تازهاش دیداری کند.