مرمر لحظات زندگیاش را با این آرزو سپری میکند که روزی با سپیدای لباس عروسی به خانه بخت خواهد رفت؛ اما در غروبی که هوا از بوی فاجعه سنگین شده بود، معصومیت خوابهای دخترانهاش با یورش ددمنشانه دشمن به یغما میرود... پس از چندی احساس میکند که ناخواسته باردار کودکی است که از آن دشمن است. در اندیشه از میان بردن وی بر میآید اما ناگهان احساس مادرانهای از گمگوشه وجودش سر بر میآورد...