تا چشمانم بر هم برود، کارم شده بود دعا که خداوندا، به دلش بینداز دوباره زنگ بزند. تلفن زنگ که میخورد، نمیگذاشتم به زنگ دوم برسد. اما تا صدایی غیر از صدای او میشنیدم، اشتیاقم به ضدش بدل میشود. با اکراه چند کلمهای به ادب میگفتم و اگر فامیل بود، گوشی را رد میکردم به ثریا و اگر کاری بود، طرف را دست به سر میکردم تا تلفن مشغول نباشد. اما او زنگ زد و مرا به سرزنش خودم بیشتر وادار کرد که چرا دل به مقدمه او ندادی و بر این که خود را معرفی کند، اصرار کردی تا برنجد و برود و دیگر زنگ نزند؟