نمرود نعره زد:«ای خدای آتش، خداوندی چون تو از تو طلب سوزاندن بندهای ناسپاس را دارد. او را نیک بسوزان تا من خاکسترش را خاک ستوران کنم.» ابراهیم گفت:«از شما و شرکتان بیزارم که زندگی با شما بر من جز رنج نیست.» به آتش نزدیک شد. شعلهها به هر گام که او پیش میرفت، پس مینشستند. ابراهیم گفت:«و تو، ای آتش، مرا در خویش گیر که لهیب سوزانت از حمق اینان مرا سوزندهتر نیست.» همچنان به سوی آتش پیش میرفت و آتش همچنان پس مینشست. آتش گفت:«خداوندا، سوختن را از من بگیر! این چه باری است بر دوش من؟»