باران درمانده به چارسو نگاه کرد. طرف راست، دید که بالههای سیاه گرده دو کوسه، آب را میشکافند و میآیند ـ دید که کوسهها، باله به باله ، تند گشتند ـ رفتند رو به پائین. راند دنبالشان. فریاد زد:«جمعه ـ رزاق ـ» دورتر ـ طرف قبله ـ آب آشفت. صدای رزاق آمد:«دعواشان شد!» باران چشم بر هم گذاشت. صدای جمعه را شنید:«تکهتکهش کردن!» رگه خون از زیر آب میجوشید و پخش میشد...