در سالن پذیرایی، ماموران و سرگرد دبیرسیاقی مشغول حرف زدن درباره حمل جسد به پزشکی قانونی هستند، اما وقتی ما را، بخصوص مرا، با آن حال میبینند، کمی صبر میکنند. «بفرمایید بنشینید...» نمیفهمم چه کسی این حرف را میزند. روی مبل رو به روی سرگرد مینشینم. «کاش پام میشکست و دو هفته پیش به تهران نمیاومدم و اونرو تنها نمیگذاشتم.» سرگرد میگوید:«اینها دیگه تاریخ و وقایع روزگاره. شما کار داشتی، آمدی کمک کنی. از کجا میدونستی پدرش فوت میکنه...»