دم غروب بود. خسته بودم و مزه سیگار بعد از کار در دهانم به تلخی میزد. فکر کردن به خرابیهای رنوی فکستنیام، صورتم را توی آینه ماشین دلخور مینمود. توی آینه دیدمش. پرشیای مشکی کند کرد و در سمت چپ یا راست عقبش باز شد (عقب را حتم دارم اما امان از این قانون آینهها). انگار کنی کسی هلش داده باشد بیرون، بیرون افتاد. چرخیدن و مات و معلق خیره شد به پیش رو.