من دلم ور زن و بچهات میسوزه. چند روز هم فرصت میدم، برو هر جوری هست یه چیزی بفروش. بیا پول اینها رو بده. صد تومن به مم جعفر بده بابت پول خرش، چهل تومن هم بده به عبدالله، ده تومن هم بده به من که ازشون رضایت بگیرم. والسلام و نامه تمام.
۲۱ رمان
هوشنگ مرادی کرمانی در سال 1323 در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد استان کرمان متولد شد. تا کلاس پنجم ابتدایی در آن روستا درس خواند و همراه پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کرد. مادرش از دنیا رفته بود و پدرش دچار نوعی ناراحتی روانی-عصبی شده بود و قادر به مراقبت از فرزندش نبود. از همان سنین کودکی به خواندن علاقه خاص داشت و عموی جوانش که معلم روستا بود در این علاقه بیتاثیر نبود. پس از تحصیلات ابتدایی به کرمان ...
ته خیار
پیرزن بلند و لاغر پایش را به زمین میکشید و میرفت. به «مستراح عمومی» اشاره میکرد و میگفت:
بفرمایید، دهانتان را شیرین کنید.
زنی که دست دختر بچهای را میکشید. رسید به پیرزن لاغر.
پیرزن گفت:
بفرمایید دهانتان را شیرین کنید. منزل خودتان است.
قاشق چایخوری
استاد، از راهرو، از میان همهمه و سلام سلام دانشجوها، کیف به دست، میرفت. دلنشین دوید، راهش را بست، روبهرویش ایستاد:
- سلام آقای دکتر.
- سلام جانم، فرمایش؟
- استاد، شما طوطی خانم یادتان هست؟
استاد نرمه گوشش را با دو انگشت مالاند. چشم تنگ کرد، لبهاش را جمع کرد. لب پایین را گذاشت لای دندانهاش، کمی فشار داد. ...
تنور و داستانهای دیگر
نگاه کن، ببین خودش را به چه روزی انداخته. همه اینها از طمع روزگار است. خوب، مرد، میگفتی زنی بیاید برایت نان بپزد. حالا دو تا نان هم مزد دستش را میدادی، یا تکهای نان بچهاش میخورد. بهتر از این بود که این بلا را سر خودت بیاوری و از زمین و آسمان خجالت بکشی.
قصههای مجید
-
مشت بر پوست
سوز سردی میآمد، باد نرم و یخزدهای روی قبرها میوزید. شب پیش گردی از برف روی قبرها و درخچهها نشسته بود. مادر توی مقبره خصوصی روی منقل خاکه زغال خم شده بود و با چشمهای از حال رفته قبرستان را نگاه میکرد که خلوت بود، سوت و کور بود. در دوردست شهر را نگاه میکرد که خلوت بود، سوت و ...