بچهها دور خمره جمع شده بودند. هر کدام حرفی میپراند:
ـ از بس این بیچاره را اذیت کردند، دلش از غصه ترکید.
ـ شب تنها بوده، گرگ آمده سراغش، از ترس زهره ترک شده.
ـ نه بابا، از بس آب خورده، ترکیده...
۲۱ رمان
هوشنگ مرادی کرمانی در سال 1323 در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد استان کرمان متولد شد. تا کلاس پنجم ابتدایی در آن روستا درس خواند و همراه پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کرد. مادرش از دنیا رفته بود و پدرش دچار نوعی ناراحتی روانی-عصبی شده بود و قادر به مراقبت از فرزندش نبود. از همان سنین کودکی به خواندن علاقه خاص داشت و عموی جوانش که معلم روستا بود در این علاقه بیتاثیر نبود. پس از تحصیلات ابتدایی به کرمان ...
شما که غریبه نیستید
مار آرام آرام روی تیره پشتم میخزد و بالا میآید. هیچ کاری نمیتوانم بکنم. هیچ کاری نمیکنم. تسلیمم. مار روی شانههام میخزد. آهسته آهسته، یواش یواش، تن لیزش را بالا میکشد. سر مثلثیاش را روی مهره گردنم میگذارد. یکهو داد میکشم. داد میکشم. کسی تکانم میدهد. چشم باز میکنم. دهها چشم میبینم. چشمها و صورتهای کوچک و لاغر.
شما که غریبه نیستید
مربای شیرین
خانم، اجازه! ا.. این... شیشه مربا، درش وا نمیشود. خانم اول خیال کرد که پسرک لوس و بیادبی است که آمده مثلا بامزگی کند، وقتی دید که آدم بامزه اینجوری نمیترسد و نمیلرزد و توی دستش هم شیشه مربایی است، بلند شد و شیشه را از جلال گرفت. خوب در شیشه را نگاه کرد. بهاش ور رفت. دید باز نمیشود. ...
آبانبار
سر و صدا و جیغ و داد و آواز غمگین پرندگان بازار را پر کرده بود. کودکان بازیگوشانه و شادیکنان پرندهها را به یکدیگر و به شیخ نشان میدادند و گهگاه به دنبال شیخ میدویدند:
- ببینید، چه زیباست، چه پرهایی، نامش چیست؟
- چه نوکی دارد!
- چه گردنی، چه قدبلند، پاهایش، چه پاهایی!
- دمش را نگاه کنید، روی زمین میکشد. چه ...
نخل
نخل مراد، تو آبادیشان، حسابی پا گرفته بود. بزرگ و بزرگ میشد. تنهاش کلفت میشد و شاخ و برگش زیاد. سبز سبز، شاداب، زمستان و تابستان. با سرما و یخبندان اخت شده بود. هر چند خرما نداشت. عجیب بود مردم آبادی جور دیگری بهاش نگاه میکردند. مثل سرو. پر از افسانه که دهان به دهان میگشت، مقدس.