دقیقا نیمهشب
موبایل صادق توی کیفش میلرزد و پهلوی راستش را میلرزاند. حالا دیگر برنمیگردد ببیند کی قلقلکش داده. با این که قلقلکی است، این قلقلک را دوست دارد. البته به شرطی که طرف کسی باشد که دوستش دارد. روی صفحه موبایل نوشته شده است: «یک پیامک دریافت شد.» بازش میکند. خودش است. چقدر دقیق! دقیقا راس ساعت سیزده. وقت قرار. معلوم ...
گلا
... هر کسی از کنارش رد میشد ناچ ناچی میکرد و آه میکشید: «دیگه کارش تمومه.»
ننه میگفت: «بس کن. مردم چه گناهی کردن که...» و پقی میزد زیر گریه. ننه گریه که میکرد لابهلایش به زمین و زمان بد و بیراه میگفت. اسفند گلس اگر به حال خودش بود حتما دستش را میگذاشت روی شانه تکیده و لرزان نننه ...
من سرباز هخامنشی بودم
ـ نامه پر از مهر و محبت تو امروز 65/11/21 به دستم رسید. راس ساعت دوازده و نیم. سجده شکر به جا آوردم که دیگر خودت میتوانی برای من نامه بنویسی. دستخط تو را بوسیدم...
گونههای زن داغ شد و از آن روز تا روزی که خبرش را شنید هر شب قبل از خواب یک نامه برای او نوشت...
نامههای توی ساک ...