... هر کسی از کنارش رد میشد ناچ ناچی میکرد و آه میکشید: «دیگه کارش تمومه.» ننه میگفت: «بس کن. مردم چه گناهی کردن که...» و پقی میزد زیر گریه. ننه گریه که میکرد لابهلایش به زمین و زمان بد و بیراه میگفت. اسفند گلس اگر به حال خودش بود حتما دستش را میگذاشت روی شانه تکیده و لرزان نننه و میگفت: «چ... چ... چش. چش.» و با کف دست میکوبید روی دهانش و میگفت: «هوم.» و لبهایش را به هم میچسباند؛ جوری که انگار دیگر هرگز قصد باز کردنشان را ندارد. اسفند گلس به حال خودش نبود...