چیزی به فردا نمانده است
دیگر چیزی نمانده بود. بایست منتظر میماند. صبحها زنبیل برمیداشت و به پارک میرفت. ترکش نمیشد؛ زمستان و تابستان کارش همین بود. توی پارک اول روی نیمکت مینشست خستگی درکند بعد دست توی زنبیلش میکرد، بافتنی نیمه کارهاش را درمیآورد و شروع میکرد به بافتن. فقط هم آستین میبافت. میبافت و میبافت و این تمامی نداشت. پیش از رفتن هم ...
دیگر کسی صدایم نزد
چند وقت است که دیگر کسی صدایم نزده است!؟ خدا میداند. یکسال! دو سال! آخر چند سال!؟ خدا میداند. دیگر هیچکس توی این خانه نیست که صدایم بزند. امروز چند شنبه است؟ به گمانم دوشنبه باشد. اصلا چه فرقی میکند چه موقع روز است! به من چه که ساعت چند است. هر وقت که میخواهد باشد. اصلا به چه درد ...