چیزی به فردا نمانده است
دیگر چیزی نمانده بود. بایست منتظر میماند. صبحها زنبیل برمیداشت و به پارک میرفت. ترکش نمیشد؛ زمستان و تابستان کارش همین بود. توی پارک اول روی نیمکت مینشست خستگی درکند بعد دست توی زنبیلش میکرد، بافتنی نیمه کارهاش را درمیآورد و شروع میکرد به بافتن. فقط هم آستین میبافت. میبافت و میبافت و این تمامی نداشت. پیش از رفتن هم ...
محمود دولتآبادی
این کتاب میتواند بازخوانی مجمل داستانهای محمود دولتآبادی به حساب آید. در این بازخوانی جا به جا توضیحاتی دادهام بر نکاتی انگشت گذاشتهام تا شاید ماده خام یک بررسی مفصل فراهم آمده باشد، من بر نشانههایی تاکید کردهام که گمان میکنم در بررسی آثار او اهمیتی ویژه دارد.
تهران شهر بیآسمان
مخلص تو آدم چیزفهم. همین دیگه!... تو خودتم از وقتی پاساژ زدی رفقای سابقتو از یاد بردهی... نه بابا! حاج حسنو خیلی وقته ندیدمش. دیگه سونام نمیاد... اون که توپه توپه!... اون فقط یه قلمشه. چار تام بنگاه داره. حالام رفته بندرعباس بنز بیاره... نه مخلصتم؛ بنیاد دیگه با ما راه نمیاد.