با غرش جرثقیلها و هژده چرخهها از تو رختخواب میپریدیم و تازه آفتابزده بود که میرفتیم و سایه دیوار مینشستیم و نگاه میکردیم که کارگران آبیپوش، با کاسکتهای سفید آهنی که نور خورشید را باز میتافت، تو تلهبستها وول میخوردند. آفتاب که پهن میشد، خنکای صبح را میمکید. حالا دیوار آجری شکریرنگی. رودخانه را از ما بریدهبود و زخم زرد رنگ میدان نفتی پشت خانههای ما. سر باز کرده بود و دویده بود تو کوچهها و دو رشته لوله قیراندود. مثل دو مار نر و ماده، از حاشیه انبوه نخلهای دوردست خزیده بود و آمده بود تو میدانگاهی و پایههای چوبی مالیده به نفت، مثل چوبههای دار. جابهجا تو خیابان بزرگ شهر کوچک ما نشسته بود و گازرکها، روسیمها میلرزیدند... و شب که پدرم از قهوهخانه برگشت، لبولوچهاش آویزان بود و به خواج توفیق که ازش پرسید " چهبود" گفت " میخوان خونهها رو خراب کنن... میگن برا اداره بازم زمین میخوان..."