بچه را با دستانش گرفت، بلند کرد و تکانش داد:«مرده.» و پرتش کرد گوشه تخت. صورتی دیدم کوچک و چروک مثل صورت چینیها. زنها او را در کهنهای پشمی پیچیدند و بردند. ماریوچیا دیگر فریاد نمیزد. دراز کشیده بود و رنگش بسیار پریده بود و خون بیوقفه از بدنش میرفت. دیدم لکه خونی روی پیراهن من هم هست.