داستان من
خودم دیدمش. شک ندارم خودش بود. ریش و سبیل داشت. با شلوار کار ارتشی و اورکت آمریکایی، روبروی دانشگاه تهران بود. تا دیدمش داد زدم: سردار، سردار... انگار سرش را بلند کرد از روی کتابهای جلو یک دکه، شک ندارم که مرا دید، دویدم طرفش اما رفت! هفت هشت متر بیشتر فاصله نداشتیم با هم، سردار آرام داشت دور میشد ...
مهرگل
شبانههای پدرم
رادیو از پل پیروزی میگفت. از چرچیل، روزولت، استالین. از اینکه ایران، این پل پیروزی، جنگ جهانی دوم را به پایان رسانده، و نیروهای شمال و جنوب، هنوز در شمال و جنوب بودند.
در کنار رویدادهای هولناک تاریخ نهال نازک عشقی میروید و ستبر میشود. پی بردن به راز حضور گاه و بیگاه شمسالملوک خانم، زن زیبای پا به سن گذاشته، ...