رمان ایرانی

2 پرده فصل

گاهی که باد گرم و نرمی به صورتش می‌خورد. همین از هیچ از هوای مانده بهتر است. تعبیر دیگری نباید بکند تا از خط مثبت بودن بیرون نزند. خب این درست که جسته گریخته سر از کلاس تی.ام در می‌آورد اما فوت و فن تعبیر مثبت را تو آن کلاس یاد نگرفته. سر آن کلاس بیشتر یا به چرت می‌افتد یا بی‌قرار می‌شود. بی‌قرار هم که بشود یا نوک دماغش به خارش می‌افتد یا پاهایش خواب می‌روند. از همه بدتر گاهی نشیمن‌گاهش هم سوزن سوزن می‌شود. آن وقت دیگر نه فکر کردن به نفوذ کلام و جاذبه نگاه فایده‌ دارد نه مانترایی که یاد آدم می‌دهند. گاهی ناخواسته به بسم‌الله گفتن می‌افتد. این را شاید از بانوی خدمتکار خانه‌شان تو طبس یاد گرفته که با صدا و بی‌صدا یک‌بند از ورد بسم‌الله لب می‌جنباند. خب حالا هم مثل همان‌وقت بچگی آن‌قدر تند و با تب و تاب تو دلش بسم‌الله بسم‌الله می‌گوید که بالاخره همه جن‌های عالم پا به فرار می‌گذارند...

افراز
9789642430550
۱۳۸۸
۱۵۲ صفحه
۳۱۰ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های فرشته مولوی
سگ‌ها و آدم‌ها
سگ‌ها و آدم‌ها سر بالا می‌کنم. کلاغ نشسته بر سایبان سوراخ از جا نمی‌جنبد. سرم را پایین می‌اندازم. دستمال کاغذی مچاله شده را از جیب روپوش سیاه بیرون ‌می‌آورم. زن چادر مشکی با دهان باز نگاهم می‌کند. رو بر می‌گردانم، مادربزرگ وقت و بی‌وقت می‌گوید:" هیچ‌کار خدا بی‌حکمت نیست، حتی قهر و غضبش..." صداهایی کهنه تکرار می‌شوند:" همین‌طور است که هر چیزی هم ...
خانه ابر و باد
خانه ابر و باد حالا درد می‌آید. هنوز با فاصله‌های دراز می‌آید و می‌رود. هر بار تلخ‌تر و سنگین‌تر می‌شود. هر بار وحشیانه‌تر چنگ می‌اندازد. تنش هم انگار هر بار حساس‌تر و دردپذیرتر می‌شود. گوشت و پوستش انگار می‌خواهد هزار هزار بار، تا قیامت، از هم بدرد و پاره پاره بشود. با این همه هر بار امیدش کمی، فقط کمی، بیشتر می‌شود. هر چه ...
زرد خاکستری
زرد خاکستری در غبار می‌برندش. شانه‌های سنگین فرو افتاده. نه باد می‌وزد نه برف می‌بارد. تابوت کج و راست می‌شود. چهره‌های برافروخته. بوی خاک می‌آید. باران نمی‌آید. آفتاب نمی‌شود. پاهای پرشتاب. دور می‌شوند. سر بر می‌گردانم. پشته‌های خاک گورهای خالی. پس غبار دوچرخه سوار را می‌بینم. آهسته می‌گذرد. نه دور می‌رود. نه نزدیک می‌آید. می‌چرخد: می‌گردد: پشت شاخه‌های خشک پیدا و ناپیدا ...
حالا کی بنفشه می‌کاری
حالا کی بنفشه می‌کاری ... شال پشمی یشمی‌اش را که آذر تازه برایش بافته بود، از جارختی برداشت و با یک نخ سیگار کش‌رفته از پاکت سیگار بهمن و کبریت و زیرسیگاری به ایوان رفت. روی راحتی نشست و دو پا را بالا آورد و توی شکم جمع کرد و شال را دور خودش پیچید. سیگار را روشن کرد و با کیف پکی به ...
مشاهده تمام رمان های فرشته مولوی
مجموعه‌ها