حالا درد میآید. هنوز با فاصلههای دراز میآید و میرود. هر بار تلختر و سنگینتر میشود. هر بار وحشیانهتر چنگ میاندازد. تنش هم انگار هر بار حساستر و دردپذیرتر میشود. گوشت و پوستش انگار میخواهد هزار هزار بار، تا قیامت، از هم بدرد و پاره پاره بشود. با این همه هر بار امیدش کمی، فقط کمی، بیشتر میشود. هر چه بیشتر درد میکشد، نزدیکتر میشود. برایش زایمان عقوبتی است، تاوان گناهی زنانه است ـ نه گناه عشقآفرینی، گناه شکیبایی. هیچ با خود نگفته است که باری که در شکم دارد، بار مکافات عشقش است، یا مهرش، یا عطوفتش. دیگران هر چه میخواهند بگویند، هر چه میخواهند فکر کنند. از همه رو بر میگرداند.