دلم میخواست به اتاق بروم و به او نگاه کنم، اما جرات در زدن نداشتم. آهسته در سمت آفتابی خیابان راه افتادم، و همچنان که میرفتم، تمام اعلانهای نمایشی را در پشت شیشه دکانها میخواندم. به نظرم عجیب میآمد که نه من حالت عزاداری داشتم و نه روز، و من حتی از کشف احساس آزادی در خودم ناراحت شدم تو گویی با مرگ او از چیزی آزاد شده بودی. از این حال در حیرت بود، زیرا...