بئاتریس: با همان حالت قبل. اومده، اینطور صحبت نکنید. ریچارد: او مرا از خود راند. به خاطر او سالها در تبعید و فقر، یا چیزی شبیه به آن، زندگی کردم. هیچ وقت کمک هزینهای را که او از طریق بانک میفرستاد قبول نکردم. من هم صبر کردم، اما نه برای مرگ او، بلکه برای کمی فهمیدن من، پسری که از گوشت و خون او بود؛ اما هیچ وقت این اتفاق نیفتاد. بئاتریس: حتی بعد از آرچی هم...؟ ریچارد: با گستاخی. فکر میکنی پسر من باشد؟ فرزند گناه و شرک! جدی میگویی؟ بئاتریس صورتش را بالا میآورد و به او نگاه میکند. در اینجا زبانهایی حاضر و آماده بودند تا همه چیز را به او خبر بدهند، تا ذهن رو به زوال او را هرچه بیشتر نسبت به من و برتا و فرزند بینام و بیخدایمان مایوس کنند.