مدت زیادی منتظر آنا شدم، در تاریکی تعداد زیادی سیگار کشیدم. به چیزهای زیادی فکر کردم و وقتی کلید در قفل چرخید، آنقدر وحشت کردم که نتوانستم بلند بشوم و چهرهاش را ببینم. صدای باز شدن در اتاقش را شنیدم، توی اتاق آهسته این طرف و آن طرف میرفت. بعد بلند شدم و در پاگرد منتظر ماندم. ناگهان اتاقش را سکوت فرا گرفت. دیگر این طرف و آن طرف قدم نمیزد، حتی آواز هم نمیخواند، ترسیدم در بزنم. نجوای مرد یوگسلاو را میشنیدم که توی اتاقش آهسته قدم میزد و صدای غلغل آب را که از آشپزخانه صاحبخانه میآمد. اما اتاق آنا همچنان ساکت بود.