هیچوقت فراموش نمیکنم لحظهای را که به قول معروف لحظه وداع از خانه کودکیهایم بود. مثل ابر بهار اشک میریختم و از گریه من همه گریه میکردند. سرم بر روی شانههای مهربان مادرم بود و او مرا سخت در آغوش میفشرد و نصایح خود را بار دیگر در گوشم میخواند. صدایش بغضآلود بود و من میدانستم برای آنکه من ناراحت نشوم خود را کنترل میکند...