نعشکش
و قطع میکنم. با مترو میروم ایستگاه حقانی و از آنجا میروم پارک طالقانی. الان دیگر دقیقا میشود گفت گمگشتهای دارم. لابهلای درختها قدم میزنم. فکر بنز یکآن رهام نمیکند. به یاد داستان شبهای روشن داستایوسکی میافتم، بنز با آن رنگ آلبالوییاش یک لحظه در آسمان تیرهی زندگیام درخشید، جرقهای زد و محو شد، بعد در پس پشت ذهنم آن ...
تا جایی که میتوانی گاز بده
احمد خودرو را به حرکت درآورد. در راه زهرا گریه میکرد و رو به مجید داد میزد: من بچهام رو از تو میخوام بی عرضه! و رو به مرد فریاد میکشید: دزدها، بیشرفها، بچهام رو کجا بردید؟
چه کسی بود صدا زد بنجی
اگر لذتبخشی را اولین وظیفه داستان بدانیم، در این رمان خواننده شاهد روایتی سرخوشانه و لذتبخش است؛ رمانی که به مسائل مهم اجتماعی با نگاهی طنزآلود و کنایی مینگرد تا دو بعد یک اثر داستانی موفق را همزمان در کنار هم داشته باشد: لذتبخشی در حوزه حسی و دعوت به اندیشیدن در حوزه عقلی.