لیلا! نامی که ابوالقاسم، برای او انتخاب کرده بود. حس کرده بود... این نام بر او مناسب است. اکنون به خود میگفت: لیلایت را ببین. ببین که چطور شده؟ نگاهش کن! خوب و برنا و به کمال، قد کشیده، بزرگ شده و وقت آزمون اوست. هر آنچه را آموخته، تو یادش دادهای ابوالقاسم! حس میکرد دیگر او را نخواهد دید. میدانست به زودی به سراغ او میآیند. پس وقتش بود که نیمهی مکتوب را طبق قراری که با فتاح صحاف، گذاشته بود به لیلا بسپارد. اما باید خیال خود را راحت میکرد.