در انزوای نیمه شبی دلتنگ، آنگه که او چو خاطرهای کمرنگ اندیشههای تلخ مرا اندود چشمان من ز خواب، بخارآلود، ناگاه کوبههای کسی بر در آرام، همچو زمزمه نجواگر. نجوای من به خویش، ملامتگر: «یک میهمان شبزدهی دیگر! یک میهمان خسته ناهنگام یک میهمان خسته و دیگر هیچ.»