بیرون، شب بود و باد و برف... زن، شب یخزده را پشت در بویید و خودش را چسباند به مرد. مرد نفس گرم زن را پشت گردنش حس کرد. آهسته گفت: میلرزی. باد، پوفههای برف را لای در نیمهباز ریخت تو انبار. زن لرزان گفت: میترسم. مرد از لای در چشم به بیرون دوخت. فکر کرد، زن را باید همان جا توی اتاق میگذاشت. گفت: امشب کار را یکسره میکنم. ما سه نفر هستیم جایزه بیست سال داستاننویسی را برای نویسنده به ارمغان آورده است.