مات و مبهوت چشم به دهان پسرعمو رسول دوخته بود که داشت با آب و تاب خبر معاون سیاسی شدن آقا نعیم را تعریف میکرد و از او متعجبتر خانم و آقای رازقی بودند که با نگاه ناباور خود به رسول چشم دوخته بودند. نعیم و معاون سیاسی! رسول وقتی از سخن بازایستاد رو به عمویش کرد و پرسید: ـ شما هم باورتان نمیشود بله؟ عمو گفت: در کاردانی او که شک نداریم اما چطور بیخبر و مقدمه؟