صدای شیهه سحر از باغ آمد. زری میدانست که خسرو پیش از مدرسه رفتن به طویله سر خواهد زد. سحر را به باغ خواهد آورد و در باغ رها خواهد کرد. خانکاکا به صدای شیهه سحر پا شد و پشت پنجرهی تالار رفت و به باغ نگاه کرد و گفت:«عجب قشنگ شده، حیوان مثل طلا میدرخشد! چه غلتی روی علفهای سرد میزند! نگاه کن پاشد ایستاد. چشمهای دور از هم، پیشانی پهن. گوشهایش را که به جلو میآورد. یال زردش ـ دمش را بالا گرفته. سرش را هم بالا گرفته. تقلید مادرش را درمیآورد.»