به مرد نگاه کردم. دهانش تکان میخورد. گردنم را کج کردم. انگشتان لخت دخترک تکان میخورد. گلهای قالی موج میخوردند و کش میآمدند. ‹‹ یک، دو، سه؛ یک، دو، سه؛ یک، دو، سه؛...›› مگس سیاهی دور سرم میچرخید. من میخواندم:‹‹ خوبان پارسیگو بخشندگان عمرند.›› کسی داشت نفسنفس میزد و عاطفه و عرفان نخودی میخندیدند. دهان مرد هنوز هم تکان میخورد. به دخترک نگاه کردم. او عاطفه بود که محکم به پدرش چسبیده بود.