از پلهها که بالا میرفت به درختهای بهار نارنج نگاه کرد مهیار عاشق عطر بهار نارنج بود، یاد میار غم را روی صورتش نشاند، غمی آمیخته بر ترس و تنفر. سرش را تکان داد تا فکر او را از سر بیرون کند. به بهار نارنج تکیه کرد و به عکس خود که با هر تکان موج روی حوض میرقصید خیره شد. آنقدر در خودش غرق بود که زمان را درک نمیکرد. خاطرات گذشته را مرور میکرد و هر بار به خود نهیب میزد، فکرش رو هم نکن...