قاب عکس
خنده نمکی کرد و از روی مبل بلند شد و گفت: «بیا عکسها رو ببینیم.» درباره هر عکس توضیح کامل میخواست؛ محل، زمان، آدمها و از این چیزها: «چقدر عکس عروس و داماد هست؟» «اولیش پدربزرگ و مادربزرگماند.» «این قاب خالی چیه؟» دوروبرم را نگاه کردم: «جای عکس عروسی بارانه.» آه تلخی کشید: طلاق زن رو میشکنه!»
4 راه
... ردیف دندانهای سفید دختر در پس خندهای طناز، خودنمایی کردند. همانطور که در را میبست، گفت: چشم. فنجان قهوه را برداشت و سر کشید. پاهایش را روی میز گذاشت. و از پس شیشههای بلند و بزرگ. به خیابان نگاهی انداخت. بیست و هفت سال از عمرش را در همین چهارراه گذرانده بود. اولین بار که به این ساختمان قدیمی ...
چهارراه
... ردیف دندانهای سفید دختر در پس خندهای طناز، خودنمایی کردند. همانطور که در را میبست، گفت: چشم. فنجان قهوه را برداشت و سر کشید. پاهایش را روی میز گذاشت. و از پس شیشههای بلند و بزرگ. به خیابان نگاهی انداخت. بیست و هفت سال از عمرش را در همین چهارراه گذرانده بود. اولین بار که به این ساختمان قدیمی ...