خنده نمکی کرد و از روی مبل بلند شد و گفت: «بیا عکسها رو ببینیم.» درباره هر عکس توضیح کامل میخواست؛ محل، زمان، آدمها و از این چیزها: «چقدر عکس عروس و داماد هست؟» «اولیش پدربزرگ و مادربزرگماند.» «این قاب خالی چیه؟» دوروبرم را نگاه کردم: «جای عکس عروسی بارانه.» آه تلخی کشید: طلاق زن رو میشکنه!»