شهسوار بر باره باد
من گفتم: "خداوندگارا! یک اسب چگونه میتواند این همه بار را بردارد. دو تن سوار نیز هستم. اسب طاقت حمل ما را ندارد و میانهی راه تلف میشود و گرفتار میمانیم."
سلطان گفت: "دل ندارم که از تمامی خلعتهای خلیفه چشم بپوشم. با این همه چارهای نیست. لباسها و شمشیر و تبرزینها را بگذار و تنها آن دو درفش را برگیر. ...
شهر هشتم
سیاوش
سیاوش مرد آرمان و اخلاق در جهانی پر از شور و شر.
در یک سو افراسیاب است که جز به خونریزی و جنگ نمیاندیشد و در سوی دیگر کاووس که تنها دغدغه او اقتدار و فرمانروایی است. سیاوش در میان این دو قطب رویای جهانی پاک و اخلاقی در سر دارد و قربانی فضای پر از توطئه این دو دربار است.
صندلی روی بالکن
صندلی خالی هم بالای بالکن بود. جلوتر رفت تا موج سنگینتر آمد، از جا کندش و بردش رو به مغرب. خواست دست و پا بزند که نتوانست. موج دیگری آمد. باز سنگینتر و باز کندش و بردش. دستهاش را تکان داد اما نتوانست آب را بشکافد. به پاهاش فشار آورد. پاها دیگر در اختیارش نبود، که موج آخر آمد و ...