اولین باری را که چشمش به او خورد، خوب به خاطر داشت آن روز هم برای گرفتن آتش بیرون رفته بود. نزدیک آتشکده داشت به بالا نگاه میکرد، چشمان درشتش از انعکاس آسمان برق عجیبی داشت. قلب ایراندخت تندتر تپید. ببخشید میروید کنار تا من رد شوم؟ آه، بله، بله، عذر میخواهم حواسم نبود. بی آنکه نگاهی به او بکند کنار رفت تا ایراندخت بگذرد اما دختر هرگز آن چهره و آن نگاه آسمانی از خاطرش نرفت. بعد از آن یک بار دیگر او را در آتشکده دید و فهمید روزبه پسر بدخشان بزرگ است.