جوئل قهرمان داستان، تک و تنها با پدرش در یک محیط جنگلی سرد و کوچک در منطقهای در شمال سوئد زندگی میکند. رویاهای او درباره دریاهای گرم و روزهای زیبای بهاری با دیدن یک سگ خاکستری شکل میگیرد که از نگاه خیالپرداز او به سوی ستارهای در آسمان میدود.
۱۵ رمان
Henning Mankell was an internationally known Swedish crime writer, children's author and playwright. He was best known for his literary character Kurt Wallander.
Mankell split his time between Sweden and Mozambique. He was married to Eva Bergman, Swedish director and daughter of Ingmar Bergman.
ماده شیر سفید (کاراگاه والاندر 3)
ماده شیر کاملا بیحرکت ایستاده بود و به آدمهایی که در ماشین بودند نگاه میکرد. عضلات قوی دستهایش زیر پوستش بازی میکرد. فکر کرد که چقدر این حیوان زیباست؛ قدرت او زیبایی اوست و ویژگیاش این است که نمیتوان حرکتش را پیشبینی کرد. او یک ماده شیر است؛ یک شیر سفید. این فکر او را به یاد خاطرهای انداخت که ...
کفشهای ایتالیایی
شرمنده شدم. همیشه در چیزهای دیگران کاوش می کردم حتی بلد بودم با بخار پاکتنامه را باز کنم و بعد دوباره بچسبانماش. مادر مجموعهای نامه داشت، مربوط به دوران جوانیاش، که در آنها خطاب به دوستی همه رازهایش را گفته بود. کمی پیش از مرگاش روبانی دور آن پیچید و ازمان خواست آنها را بسوزانیم. این کار را کردم - ...
من میمیرم اما یادها میماند
آیدا، وقتی مرا همراه خود پای درخت انبهاش بد که در میان درختان موز پنهان شده بود، چه چیزی برای من تعریف کرد؟ او خیلی خجالتی بود و چند کلمه بیشتر حرف نزد.
من فکر میکنم او با این درخت که کاشته بود احساس پیوند و یکی شدن داشت. درخت انبه هم مثل آیدا نونهال بود. به گمانام میخواست به این ...
قاتلان بدون چهره (کاراگاه والاندر 1)
هنینگ مایکل، با خلق کمیسر والاندر، موفق شده است چهره 1 پلیس متفکر، وظیفه شناس و از خود گذشته را ترسیم کند و در مقابل دیدگان و ذهن خوانندگان مشتاقش به نمایش بگذارد.
نویسنده ضمن نگارش ماجراهای جذاب و پرکشش جنایی، تصویری زنده و واقعی از جامعه امروز کشورش سوئد را به خوانندگان نشان میدهد؛ جامعهای به ظاهر آرام که در ...
دیدار در بعدازظهر و 3 نمایشنامه دیگر
یک اتاق در یک آپارتمان، در یک شهر بزرگ.
مرد: چرا توی تاریکی میشینی؟ نمیتونم صورتت رو ببینم.
زن: طاقت نور رو ندارم دیگه. چشمهام میسوزه. خودت اینو میدونی.
مرد: میدونم؟ من میدونم؟ من هیچچی نمیدونم. من با کسانی که نتونم ببینمشون نمیتونم حرف بزنم.
زن: خیله خب. دستمو میذارم اینجا روی میز، میتونی بهش نگاه کنی!
مرد: دستت چشم ...