یک اتاق در یک آپارتمان، در یک شهر بزرگ. مرد: چرا توی تاریکی میشینی؟ نمیتونم صورتت رو ببینم. زن: طاقت نور رو ندارم دیگه. چشمهام میسوزه. خودت اینو میدونی. مرد: میدونم؟ من میدونم؟ من هیچچی نمیدونم. من با کسانی که نتونم ببینمشون نمیتونم حرف بزنم. زن: خیله خب. دستمو میذارم اینجا روی میز، میتونی بهش نگاه کنی! مرد: دستت چشم نداره. ...