کالین با مهربانی گفت: ـ همین روزها، تو هم یکی از این دسته گلها خواهی داشت! سپس به آرامی آن را از ویکتوریا گرفت، روی میز گذاشت و او را به پیست رقص برد. ویکتوریا زن زیبایی بود. همیشه هم بود اما خودش این واقعیت را نمیدانست. حالا دیگر از زیبایی خودش مطمئن بود. وقتی چشم در چشم کالین دوخت، مطمئن بود که زنی رویایی است.