ما نارنجک میجویم
مادر خاموش شد و سرش را روی گلهای بقچهاش خم کرد. دختر به گلمیخهای صندوق که براق شده بودند، خیره شد. و ترسید... بیرون از خانه طوفان بود. باران شیروانی را میکوبید و شیشه خیس خیس بود... او صدای سوزنها و سرانگشتهای مادر را نیز میشنید.