مادر خاموش شد و سرش را روی گلهای بقچهاش خم کرد. دختر به گلمیخهای صندوق که براق شده بودند، خیره شد. و ترسید... بیرون از خانه طوفان بود. باران شیروانی را میکوبید و شیشه خیس خیس بود... او صدای سوزنها و سرانگشتهای مادر را نیز میشنید.
40 تکه از حق لنگدرازی
پدر ناگهان از دستشویی بیرون میزند.
نصف صورتش صابونی است و نصف پاک
میگوید: یکی برود ببیند این مرد نفهم، با این زبانبسته چه کار میکند.