او نه ماهه است. زیر آفتابی سوزان، در بیرون شهر میرانم و او در اتومبیل کنار دست من نشسته است. همانطور که چشم بر جاده دوختهام هرازگاه به او نگاه میکنم. در چشمان او وقار فرزانگی موج میزند. او روشناییها، سایهها و بندهای کفش کوچکش را در انگشتان گرفته و بررسی میکند. گاهی اندیشهای پیشانیاش را پرچین میکند. از سرعت خود میکاهم، به طرفش خم میشوم و با خنده میگویم: «زندگی چیز عجیبی است و با این حال افسانهای. نه؟» دست از بررسی میکشد، چشمان بزرگ خود را مثل دو آلوی سیاه به من میدوزد، در گوشه لبانش لبخندی نقش میبندد و دوباره تفکرات عمیقش را از سر میگیرد، خون سرد... شاهانه...