با گذر از کودکی دو چیز را از دست دادم، لذت گم کردن کفشهایم در گل و پابرهنه برگشتن به خانه، در حالیکه در آب به دنبال گلهای سرخ آتشین میگشتم، و سرزنشهای مادرم که بیشتر به دلیل نگرانی برای من و کمتر به سبب ناراحتی حقیقیاش بود، زیرا اگرچه اخمها را در هم میکشید اما لبخند میزد.