بوی نا
روزگار عجیبییه! آدم وقتی دقت کنه، میبینه که چه اتفاقاتی، همین دور و ور خودش افتاده که واقعا باور نکردنیه!
مثل همین خاطره یا داستانی که میخوام براتون بگم!
میخوام داستان خانواده حاج عباس جوکار بولاتپهلوش و حاج حسن جوکار بولاتپهلوش رو براتون بگم!
برای اینکه به داستان حاج عباس و برادرش حاج حسن برسیم و بعدش بریم سراغ بچههاشون که اصل داستانه، ...
انزوا
فرار کردم! نمیخواستم بمونم و راکد بشم! باید میرفتم اما نمیدونستم کجا یا دنبال چی! کجاش زیاد مهم نبود اما دنبال چیش مهم بود! خودم نمیدونستم چی میخوام اما میدونستم اون زندگی رو نمیخوام! لباسامو پوشیدم و از خونه رفتم بیرون! مقصدی نداشتم فقط میخواستم همینجوری برم! با خودم فکر کرده بودم که همینجوری میرم! حالا هر کجا! اصلا برام ...
ننه سرما
فکر میکردم بعد از مردن پدرم همه چیز تموم میشه! یا حداقل عوض میشه اما نشد! یعنی تقریبا هیچکدوم از فکرایی که قبل از مرگ پدرم میکردم درست نبود! اون موقع حداقل انگیزهای داشتم! برای برگشتن به خونه، برای خونه موندن، برای بیدار شدن، برای غذا درست کردن، برای پذیرایی از مهمونایی که شاید فقط به احترام پدرم به ...
نخلهای مردابی
نمیخواین جوابم رو بدین؟
بادکنکها موندهها!! اگه بادشون کنم جوابم رو میدین؟
«یه لبخند دیگه زد که زود گفتم»
کجان؟! بادکنکآ کجان؟!
تو اون جعبه!
«اولی رو گذاشتم تو دهنم و ده باد کن! اما مگه با میشد! همچین کلفت و ضخیم بود که انگار قرار بوده توپ چرمی بسازن و وسطش پشیمون شدن کردنش بادکنک!!