نخلهای مردابی
نمیخواین جوابم رو بدین؟
بادکنکها موندهها!! اگه بادشون کنم جوابم رو میدین؟
«یه لبخند دیگه زد که زود گفتم»
کجان؟! بادکنکآ کجان؟!
تو اون جعبه!
«اولی رو گذاشتم تو دهنم و ده باد کن! اما مگه با میشد! همچین کلفت و ضخیم بود که انگار قرار بوده توپ چرمی بسازن و وسطش پشیمون شدن کردنش بادکنک!!
شینا
آن تابستان
خدایا چقدر یه آدم میتونه خودخواه و خودپسند باشه! کاشکی اون روزا عقل الانم رو داشتم! این چه رفتاری بود که با فرزین میکردم! اون موقع چه جوری فکر میکردم؟ چقدر احمقانه!
فرزین حق داشت که ازم متنفر باشه! از دختر اربابی که پول پدرش رو به رخ یه پسر جوون که پدرش راننده بود میکشید! نمیدونم چرا اون کارا ...
پس کوچههای سکوت
در مورد افسانه، بهترین دفاع کاری بود که کردم! تمام نوارا رو با حذف قسمتهایی که مربوط به پروندهش نمیشد، کپی کردم و همراه با اون دو تا نوار که با اجازه شوهرش از تو انبار خونهشون پیدا کرده بودم برای دادگاه فرستادم. نتیجهم گرفتم!