مجموعه داستان خارجی

حتی وقتی می‌خندیم

همین جاست که باید مثل یک سرباز کارکشته شلیک کنی ولی نه شلیک‌خنده. باید بتوانی بخندی. خنده‌ی بلند آدم بی‌غل‌و‌ غش. باید آن‌قدر خوش دلانه بخندی که به راحتی او را هم به خنده بیاوری. باید به خودتان نگاه کنید و بخندید با صدای بلند درست در این لحظه است که خنده‌ می‌تواند یک فشفشه باشد توی آسمان تاریک و فقط بعد از این خنده است که...

مرکز
9789643054571
۱۳۹۰
۹۶ صفحه
۱۵۸۷ مشاهده
۱ نقل قول
دیگر رمان‌های فریبا وفی
رازی در کوچه‌ها
رازی در کوچه‌ها درخت مثل خود آذر است، شوخ و شنگ و دیوانه. از مدت‌ها پیش پیله کرده‌ام به درخت. شاید هم درخت پیله کرده است به من. بعضی وقت‌ها می‌آید و مثل ولگردی می‌چسبد به دیوار مغرم و همان‌جا از نو سبز می‌شود. آفتاب از هر طرف به آن می‌تابد و درخت انگار یک هوا بلندتر می‌شود. از همه خانه‌های محله می‌شود ...
در راه ویلا
در راه ویلا رویم را برگرداندم و راه افتادم. داشتم پاهایم را می‌کشیدم. عرق از پشت گردنم رفت زیر لباسم. بعد صدایی شنیدم. صدا خفه و ناآشنا بود، مثل صدای حیوانی که توی تله‌گیر افتاده. از گلوی من می‌آمد. نمی‌توانستم برگردم. فکر می‌کنم همین ناتوانی از مهربان بودن یا چیزی شبیه آن بود که باعث شده بود دچار خفگی بشوم و حتا نتوانم ...
بعد از پایان
بعد از پایان ناگهان مثل دیوانه‌ها بلند شد پتویی آورد رفت زیرش قلنبه شد پشتش را کرد به من. جوری خودش را پتوپیچ کرد که معلوم نبود سرش کدام طرف است.انگار این‌جوری بهتر شد. پتو باز بهتر از فاطمه یا سنگ بود. رفتم نزدیک‌تر. دستم را گذاشتم روی پتو دیدم اصلا حرفم نمی‌آید. دستم را برداشتم و یک قرن به همان حال ماندم...
ماه کامل می‌شود
ماه کامل می‌شود در مثل درهای معمولی باز نشد. شبح عبوسی بازش کرد. آرام اما کامل. انگار می‌خواست فضای تاریک و خالی زندگی را نشانم بدهد. جوری نگاهم کرد که آنجا بودنم بی‌معنی‌ترین کار دنیا به نظر می‌آمد. از فرزانه گفتم و این که برای کار آمده‌ام، و کمی عقب رفتم. شبح از در جدا شد و رفت داخل. راهرو تاریک و باریکی ...
مشاهده تمام رمان های فریبا وفی
مجموعه‌ها