ناتاشا روی پلهها با همسایهاش، بارون وولف، ساکن آن طرف سرسرا برخورد کرد. کمابیش کاهلانه از پلههای لخت چوبی بالا میرفت. دستش را با ملایمت روی نردههای پلکان میکشید و به نرمی از میان دندانها سوت میزد. «با این عجله کجا میری ناتاشا؟» «داروخانه، که نسخه پدر رو بپیچم. دکتر الان اینجا بود. پدر بهتره.» «آه، این خبر خوبیه.»