چشمهایش انگشتخاکی را در جا میخکوب کرد؛ چشمان سرخ در آن تاریکی مطلق، چشمانی هم بیرحم و هم بیروح؛ هیچ دیروز یا فردایی نداشت، بدون نور و گرما، اسیر در سرمای خود، عنصر سرمابخش اهریمنی. انگشتخاکی آتش دور خود را همچون پوست خز گرمی احساس میکرد. کم مانده بود پوستش را بسوزاند، اما تنها محافظ او در برابر آن چشمان بیروح و دهان گرسنهای بود که باز شد و چنان جیغ وحشتناکی از آن خارج شد که برایانا به زانو درآمد و دستانش را روی دو گوشهایش گذاشت...