خازن میآمد و میگفت: ـ قهرمان بازی را بگذار کنار. پدرت را در میآورند. اینجا جایی است که ایمان فلک رفته به باد. با وجودی که ماهها در حجرهام تمرین میکردم که از دشنام و تحقیر و ضرب و شتم خم به ابرو نیاورم، روزی تاب نیاوردم. تف به صورت او انداختم. به او گفتم: ـ بیناموس! این اسمی بود که فتنه به او داده بود. درباره آن هیچ فکر نکرده بودم. این لقب ناگهان از دهان من پرید. از جا در رفت و جواب داد: ـ مگر زنت را... بودم که به من بیناموس میگوئی.